بعد از مدتها که کتاب نخریده بودم سری به کتاب فروشی زدم و دو کتاب جدید خریداری کردم.
یکی کتاب “ما و مدرنیت” نوشته داریوش آشوری که با خواندن حرف های طاهره خباری ترغیب شدم این کار را انجام دهم و دیگری کتاب ساخت ژاپن که در سایت متمم معرفی شده بود.
کتاب “ما و مدرنیت” را بیشتر از آن جهت گرفتم که از روی نوشتههای داریوش آشوری رونویسی کنم. احساس میکنم تا آدم نویسندگان فارسی زبان بزرگ را مطالعه نکند نمیتواند نثر قوی و جملات وزین داشته باشد.
به نظرم خواندن یا رونویسی کردن از کتاب های فاخر فارسی از گلستان سعدی گرفته تا نویسندگان معاصر مثل نادر ابراهیمی کمک میکند بهتر بنویسیم و جملات ما آهنگ خاصی به خود بگیرید. شاید آهنگین بودن برای شعر مصداق داشته باشد ولی نثر هم آهنگ مخصوص به خود را دارد و تا برای به دست آوردن آن سخت تمرین نکنیم خیلی دور از انتظار است که نوشتههای ما برای مخاطب خسته کننده نشود. از طرفی داریوش آشوری دقت فوق العادهی روی کلمات دارد و من این را دوست دارم.
سعی کردم چند سخنرانی از او را روی یوتیوب نگاه کنم. یک جایی اشاره کرده بود کمتر از واژه “انتقاد” استفاده کنیم. انتقاد بیشتر بار معنایی منفی دارد و شاید بهتر باشد به جای آن از واژه نقد و نقدپذیری استفاده کنیم.
سعی دارم هر روز چند صفحه از کتاب ما و مدرنیت بخوانم و بنویسم. با اینکه به نظر میرسد مباحث کتاب کمی قدیمی شده ولی شاید در نگاه اول بتوان آن را در ردیف کتابهایی مثل چرا ملتها شکست میخورند؟ یا کتابهای دکتر سریعالقلم قرار داد. اینکه چه بر سر ملتهایی مثل ما آمده و چه آیندهی برای آنها تصور میشود.
یکی از نکات جالبی که همین اوایل کتاب با آن برخوردم مدل ذهنی نویسنده کتاب برای نقادی است. در یکی از مقالات، آشوری نقدی بر یکی از کتابهای جلال آل احمد نوشته و در آنجا صحبتهای آل احمد را به چالش کشیده است.
موضوعی که برای من جالب بود نحوه شروع موضوع توسط داریوش آشوری است که اول به سراغ تعریف واژهها میرود. اول میپرسد منظور از غرب چیست؟ یعنی تعریف دقیق از غرب چیست؟ آیا منظورتان کشورهای است که در سمت غرب ما قرار دارند یا اروپای غربی و آمریکا؟
خیلی نمیخواهم در مورد کتاب صحبت کنم ولی چیزی که از شیوه نقادی داریوش آشوری برای من آموزنده بود به چالش کشیدن تعریف هاست بود.
واقعیت اینکه وقتی ما شروع به صحبت میکنیم و حتی بدتر از آن وقتی کسی را نقد میکنیم هیچ تعریف مشخصی از واژه ها نداریم.
یعنی خیلی مشخص نیست که کلمات ما به چه چیزی اشاره میکند. اگر حرف از سیب یا درخت یا آب باشد خوب مشخص است که دقیقاً منظورمان چیست ولی وقتی از مفاهیمی مثل ترس و دوستی و آرامش و راحتی و موفقیت و خیلی چیزهای دیگر که غیرملموس هستند صحبت میکنیم در ذهنمان تعریف مشخصی از آن متصور نیست .
وقتی بین دو نفر درگیری کلامی اتفاق میافتد حتی اگر فرض کنیم هر کس معنی کلمات خودش را میداند ولی در بیشتر مواقع تعریفی که من از کلمه الف دارم کاملاً متفاوت از تعریف طرف مقابل است.
حال ما ساعتها بحث میکنیم ولی نهایتاً مشخص میشود ما مخالف همدیگر نیستیم بلکه تعاریف ما از پدیده ها متفاوت است و ما مشکلی خاصی با هم نداریم.