تو روزنوشتههای با محمدرضا در مورد سبک زندکی نادرست گپ میزدم که بهم تذکر داد که بجای کلمه درست یا نادرست از “دوست داشتنی” یا “دوست نداشتنی” (یا کمتر دوست داشتنی) استفاده کنم.
از آن به بعد احساس میکنم کلمه دوست داشتنی را دوست دارم. میخوام تلاش کنم مِن بعد، به جای بعضی واژهها ازش استفاده کنم.
دوست دارم بجای “کتاب خوب” بگم “کتاب دوست داشتنی”
دوست دارم بجای “آدم عوضی” بگم “انسانی که من اصلاً دوستش ندارم”
دوست دارم بجای “محله ناجور” یا “شهر داغون” بگم “محله کمتر دوست داشتنی” و “شهر دوست نداشتنی” جایی که آرزو دارم یک روز ازش برم.
دوست دارم بجای “غذای بد” بگم “غذای کمتر دوست داشتنی”
دوست دارم بجای اینکه تکرار کنم “این همسایهمان بهتر از آن یکیست” بگم “من خیلی بیشتر این همسایه را دوست دارم”.
یا بجای “فلان بیشخصیته” بگم “نمیدونم، رفتار فلان خانم با من اصلاً خوب نبوده و نیست”
دیگر دوست ندارم بگم “وضعیت زندگیام بَده” می خوام بگم “این وضعیت را دوست ندارم” می خوام تغییرش بدم.
چرا؟
چون وقتی میگم بد، خوب، پایین، بالا، بهتر، بدتر، یک جورهایی انگار دارم مطلق فکر میکنم.
انگار یک معیار واحد در بیرون وجود داره و فرد یا شی، براساس اون خط کش امتیاز کم یا زیادی آورده.
یک خط کش بزرگ که مثل یک مجسمهای عظیم در میدان اصلی شهر نصب کردند، و امتیاز همه را نشون میده. اونم در هر زمینهای.
کافیه در هر جایی از شهر، بهش نگاه کنی و پی به امتیاز آدمها و پدیدهها ببری.
متر مطلقی وجود نداره،
برعکس فیزیک که برای اندازه گیری، معیار وجود داره و همه جای دنیا و برای همه آدمها یک سانتیمتر یک سانتیمتر است.
پس فکر میکنم بهتره بگم دوست داشتنی.
چون ناظر دیگه خودم هستم.
دیگه قضاوت من یک چیز درونی است.
پس از من به فرد دیگه ممکنه فرق کنه.
هر کس درون ذهن خودش، متری مخصوص به خودشو داره.
اون کتابی که برای من دوست داشتنی نیست و حال منو بد میکنه برای یکی دیگه ممکنه خیلی خیلی دوست داشتنی باشه.
اگر بگم کتاب بد، انگار حکم مطلق دادم انگار قراره برای همه بد باشه
دوست دارم روز به روز، واژههای بدترین، بهترین، خوب، بد، درست، نادرست در دایره کلماتم کمرنگ بشه.