دنیای دیجیتال دنیای عجیبیه.
تو عالم فیزیکی تو به نسبت با تعداد کمتری انسان برخورد داری.
اونها هم محدود به دانشگاه و محیط کار و محله و فامیلاند.
احساس میکنی برداشت تو از اونها و برداشت اونها از تو، به واقعیت نزدیکه.
ولی امروز در شبکههای اجتماعی ممکنه با صدها نفر آشنا باشی، نوشتههای چند صدنفر را بخوانی و اطلاعات و اخبار خیل عظیمی از آدمها را دنبال کنی.
در این بین ذهن ما ۲۴ ساعته مشغول معنادادن به محیط و آدمهای اطرافش هست.
در گذشته اگر به واسطه حجم اطلاعات کم که وارد ذهن ما میشد این فرایند ممکن بود شدت کمی داشته باشه،
ولی این سالها به واسطه گسترش فضای دیجیتال، مغز ما با بمباران محتوی مواجه شده و به شدت مشغول بکاره.
مثل لپتاپی که تمام ساعات با فن بالا حجم زیادی از اطلاعات ورودی را پردازش میکنه
یا یک ژنراتور که کل روزه روشنه و صدای گوش خراشش هم تو و دیگران را آزار میده.
شاید اون آرامش گمشده که همه ما دنبالش هستیم اینه که دقایقی در طول روز این موتور را خاموش کنیم یا این ماشین معناسازی را به سمتی تنظیم کنیم که بهمون آرامش بده.
من خودم خیلی از مواقع دچار این معناسازی منفی میشم.
ممکنه چند نوشته از کسی بخونم و بعدش یکسری رفتار در ادامه از اون مشاهده کنم.
و سریع یک قضاوت انجان بدم که بیا ببین منظورش این بود.
اصلا این جمله “آهان فهمیدم منظورش این بود” خیلی جملهای خطرناکیه.
دردناکه.
ما نمیتونیم با چند تکه اطلاعات از کسی یا پدیدهای در مورد قصد و غرض اون فرد نظر بدیم. یا نیت او را استخراج کنیم.
البته اگر این حرف من صرفاً یک تعارف نباشه.
یادمه جایی محمدرضا اشاره میکرد :
“تو چه شکلی ممکن است با خواندن هزار یا ده هزار یا صدهزار کلمه از نوشتههای یک نفر، نیت اون فرد رو کشف کنی؟”
خطر: content out of context
یعنی با خواندن این حجم از اطلاعات هم ممکنه تنها فقط ۱۰ ۲۰ درصد واقعیت فرد برامون روشن بشه.
این روزها تو فضای دیجیتال پیش داوری نکردن کار خیلی سختی شده. خیلی سخت.
در آخر یک داستان، که شاید شنیده باشید، از روانشناس پاول واتسلاویک است که احساس میکنم در موارد زیادی نقش بازیگرش اصلیش را بازی کردم.
“روزی مردی قصد داشت میخی به دیوار بکوبد.
چکش نداشت و هر چه گشت نیافت.
با خودش گفت از همسایه قرض میگیرم.
همینکه قصد رفتن نزد همسایه را کرد به فکرش رسید، خوب اگر نخواهد بدهد چه؟
ضمناً همسایه دیروز هم جواب سلام مرا تند داد و رفت، شاید عجله داشت یا شاید هم عجله یک بهانه بود.
او حتماً با من مشکل دارد؛ ولی چه مشکلی؟ من که به او بدی نکردهام. او چه خیال میکند؟
اگر کسی از من افزاری بخواهد فوراً به او میدهم اما او چرا نمیدهد؟ چطور کسی میتواند چنین لطف کوچکی را از دیگران دریغ کند؟
آدمهایی چون این مردک زندگی انسان را مسموم و مکدر میکنند.
تازه خیال هم میکند من به او وابسته هستم چون او یک چکش فکسنی دارد و من نه؛
و فریاد زد، دیگر بس است…
و آنگاه مرد با خشم و هیجان به در خانه همسایه هجوم برد،
زنگ در را به صدا درآورد و تا همسایه در را باز کرد مرد حتی نگذاشت همسایه سلامی بگوید و فریاد زد: آدم نادان چکشات را برای خودت نگهدار!
پی نوشت: ایده این نوشته را از پست سمانه عبدلی در مورد شوربختی گرفتم.
پی نوشت: این مطلب محمدرضا در مورد ژان کوکتو هم انگار مرتبط با بحثم است.